دل نوشته
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۵۴ ق.ظ
وقتی خودم رو از ساختمون پرت کردم........................
در حال پائین افتادن.....
توی طبقه دهم زن و شوهری رو که همیشه به داشتن روابط عاشقونه مشهور بودن ،در حالی دیدم که بدجوری با همدیگه مشاجره می کردند.
پسر خشن و پر زور طبقه نهم رو دیدم که نشسته بود و های های گریه می کرد.
دختر جوان طبقه هشتم،نامزدش رو در حال مواد مخدر پیدا کرده بود.
توی طبقه هفتم،همسایمون رو دیدم که مثل هر روز در حال خوردن داروی ضد افسردگی اش بود.
توی طبقه ششم فردبیکار ی هم که طبق معمول هر روز 7 تا روزنامه خریده بود تا بلکه یه کاری پیدا کنه.
تو طبقه پنجم دکتر داشت همسایمون رو که توی تصادف چشمش رو از دست داده بود و باید تا آخر عمر میلنگید را پانسمان می کرد.
توی طبقه ی چهارم هم که دوباره خواهر و برادر دعوا راه انداخته بودند
توی طبقه سوم پیرمرد بیچاره مثل هر روز منتظر بود که یکی به دیدنش بیاد.
خانم ساکن طبقه دوم به عکس شوهرش که 6 ماه پیش از دست داده بود،زل زده بود.
قبل از اینکه خودم رو پرت کنم ،فکر می کردم از همه بدبخت ترم.
اما حالا فهمیدم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودشو داره.
در آخرین طبقه فهمیدم که وضعیتکم اونقدر ها هم بد نیست اما.........
اما دیگه فرصتی برای تغییر تصمیم نداشتم فقط وقت کردم از خدا بخوام زنده بمونم و بهش قول دادم اگه زنده بمونم،به بقیه آدم ها یه چیزهایی بگم.
به آدم ها بگم که:
سختی ها فانی اند و سرسخت ها باقی.
به آدم ها بگم:
مردن شجاعت نمی خواد!زنده موندن و زندگی کردن شجاعت می خواد.
بهشون بگم:
به خدا نگن که چه مشکلات بزرگی دارند،بلکه به مشکلاتشون بگن که خدای بزرگی دارند.
و بگم که تا شقایق هست زندگی باید کرد!
در حال پائین افتادن.....
توی طبقه دهم زن و شوهری رو که همیشه به داشتن روابط عاشقونه مشهور بودن ،در حالی دیدم که بدجوری با همدیگه مشاجره می کردند.
پسر خشن و پر زور طبقه نهم رو دیدم که نشسته بود و های های گریه می کرد.
دختر جوان طبقه هشتم،نامزدش رو در حال مواد مخدر پیدا کرده بود.
توی طبقه هفتم،همسایمون رو دیدم که مثل هر روز در حال خوردن داروی ضد افسردگی اش بود.
توی طبقه ششم فردبیکار ی هم که طبق معمول هر روز 7 تا روزنامه خریده بود تا بلکه یه کاری پیدا کنه.
تو طبقه پنجم دکتر داشت همسایمون رو که توی تصادف چشمش رو از دست داده بود و باید تا آخر عمر میلنگید را پانسمان می کرد.
توی طبقه ی چهارم هم که دوباره خواهر و برادر دعوا راه انداخته بودند
توی طبقه سوم پیرمرد بیچاره مثل هر روز منتظر بود که یکی به دیدنش بیاد.
خانم ساکن طبقه دوم به عکس شوهرش که 6 ماه پیش از دست داده بود،زل زده بود.
قبل از اینکه خودم رو پرت کنم ،فکر می کردم از همه بدبخت ترم.
اما حالا فهمیدم که هر کسی مشکلات و نگرانی های خودشو داره.
در آخرین طبقه فهمیدم که وضعیتکم اونقدر ها هم بد نیست اما.........
اما دیگه فرصتی برای تغییر تصمیم نداشتم فقط وقت کردم از خدا بخوام زنده بمونم و بهش قول دادم اگه زنده بمونم،به بقیه آدم ها یه چیزهایی بگم.
به آدم ها بگم که:
سختی ها فانی اند و سرسخت ها باقی.
به آدم ها بگم:
مردن شجاعت نمی خواد!زنده موندن و زندگی کردن شجاعت می خواد.
بهشون بگم:
به خدا نگن که چه مشکلات بزرگی دارند،بلکه به مشکلاتشون بگن که خدای بزرگی دارند.
و بگم که تا شقایق هست زندگی باید کرد!